سیانور
سیانور

سیانور

نامه شماره یک

من هر چه فکر می کنم ؛ میبینم تویی!!پس حرف مفت است عشق نباشد

سلام

میگن درد از جایی شروع میشه که آدم میخواد تسلیم بشه..اما من میگم درد از جایی شروع میشه که آدم میخواد تسلیم نشه.میخواد وایسه اما برای ادامه دادن این زندگی مردده.درد تا مغز استخوون آدم نفوذ میکنه و حضور جسمانی نداره که برای کسی توضیح بدی.کسی نمیتونه بفهمه چرا درد میکشی اونم وقتی که نه سردرد داری و نه با  آلت قتاله ای زخمی شدی."کسی زخم عمیق من در عمق تن "رو نمی بینه و نمی فهمه.اون موقع هاست که برات هیچ چیز طبیعی نیست.هیچ خنده ای رو باور نداری و فکر می کنی درد خود واقعی ات باشه.با درد انس می گیری.همه این ها رو تو چهار سال اخیر فهمیدم و هزار بار هم حرفش رو بهت زدم.اما بذار برات از سه ماه پیش بگم که کمتر باهات حرف زدم.باید زودتر از این ها برات می نوشتم که حالم خوبه.باید برات زودتر از این ها می نوشتم که حالم خوبه و دیگه از اینکه صبح ها زنده ام ناراحت نیستم و با خودم نمی گم چرا یه روز دیگه؟؟؟باید برای تو می نوشتم که دیگه خیلی چیزها مثل قبل نیست.دیگه ناراحت نیستم و فقط غمگینم و دردی دارم.اما هم من و هم تو خوب میدونیم که حتی با درد هم میشه زندگی کرد و ادامه داد  و اتفاقا این درد ها یه روز به کارمون میان و به زندگیمون معنا و جهت میدن.فکر می کنم کمی وقت دارم تا برات بنویسم که دارم به حرف هام عمل می کنم و دیگه فقط حرف نمی زنم و مرد عملم.دیگه اون دختر سیزده ساله نیستم که می خواست دختر نباشه و هی نق بزنه وآهان تا یادم نرفته بگم که دیگه هیج مشتی به دیوار کوبیده نمیشه و هیچ صفحه موبایلی از برخورد با دیوار خراب نمیشه و من خوبم.نمی گم خوشحالم ولی خوبم.فکر می کنم الان که اینها رو میخونی چشمانت رو ریز و درشت کنی و تا ببینی اشتباه نمیخونی؟؟عینکت رو میذازی تا ببینی من درست نوشتم یا نه؟؟ نه اشتباه نمی خونی و من درست نوشتم.تو پیر تر شدی و خوب چشمانت ضعیف تر.من هم اعداد دو و سه رو نمیتونم تشخیص بدم با اینکه جوون ترم.اما یه احساس پیری مفرط بیخ گلوم رو گرفته.انگار که پیر شدن به سن ربطی نداره.من خوبم.نه اینکه همه چیز خوب باشه اما من میتونم شرایط رو بهتر کنم و تو این برش از زندگیم که دارم فاصله ی بین 16 تا 17 سالگی رو میگذرونم هر روز صبح که از خواب بیدار میشم به تصویر اول صبح با موهای در هم رفته و چشم هایی که هنوز خوابشون میاد سلام می کنم.اونم جواب سلامم رو میده.بلدم که مردم رو ببینم دارن میرن سرکار و یا مدرسه و دارن زندگیشون رو ادامه میدن و به یه روز جدید امیدوارن.تو راه برگشت زودتر پیاده نمیشم و دلم میخواد هر چه زودتر به خونه برسم.به اتاقم،به هرچیزی که تو این مستطیلی که دارم توش زندگی می کنم وجود داره.شاید فکر کنی زندگیم در مرحله عادت به سر میبره.اما خوبه.همه چیزش بهم حس خوبی میده.پشت میز نشتن و درس خوندن.خوابیدن و فیلم دیدن و غذا خوردن همه برام یه طوری شده انگار قبلا هیچ وقت شب ها بیدار نبودم تا ببینم سه صبح پاییز چه حسی داره.من همه سال های پیش رو تا صبح بیدار بودم و امسال فرق می کرد و خوب بود.حالم خوبه.کمتر حرف میزنم و بیشتر فکر می کنم.بیشتر عمل می کنم.کمی دورترم از آدم هایی که بهم نزدیکن.چقدر می خوام پیششون نباشم.چقدر میخوام تنها باشم.وقتی بارون میاد؛ به صدای بارون گوش میدم و نمی دونم اگه اون همه حال بد نبود میتونستم صدای بارون رو دوست داشته باشم یا نه؟با تو دوست ترم این روزها و دارم  با زندگی طرح رفاقت میریزم.خلاصه اینکه حالم خوبه.حالم نسبت به آذر و آبان پارسال بهتره.زمستون هم اومد.امسال از رفتن پاییز نارحت نیستم.حتی ماه دی رو هم با تمام معمولی بودنش دوست دارم و اصلا کی میگه معمولی بودن بده؟؟؟پاییز سردی بود.من سرما رو دوست دارم.زمستون سردی هم هست.لباس گرم بپوش و حواست به همه ی ما باشه بوس بهت خدای مهربون.

امضا: دختر غمگینی که حالش خوبه.

نظرات 4 + ارسال نظر

از همین تریبون اعلام می کنم که من فقط با اسم "کیمی آ" کامنت میذارم و "کیمیا" من نیستم اما به شدت تعجب کردم از تفاهمی که باهاش دارم !

"کیمی آ" ی عزیز !میدونم که کیمیا شما نیستی :)
منم از تفاهمتون و اینکه هردوتاتون حرف های من رو زدید تعجب کردم:)

کیمیا 1394/10/05 ساعت 22:55

ببین یه جایی خوندم،که بعد یه مدت ناراحتی واقعی، دیگه ناراحتی جزیی از وجود میشه و حتی اگه بخوای از اون غم دربیای بازم نمیشه،انگار اگه اون پارت غمگینت رو بندازی دور دیگه خودت نیستی.

چطور میشه خوش کرد حالتو حالا؟ :))

My blue one >>:**<<

دقیقا همینه کیمیا
من خوبم کیمیا.مرسی عزیزم بودنت خوبه.پر از حسه.اینو قبلا هم بهت گفتم:)))

میدونی ... غمگین بودن طولانی مدت باعث میشه غم بشه یه بخشی ازت ... یه بخش درونی ... مثل کبد و کلیه ... میشه عضو همیشه همراهت تو زندگی . بعد بهش عادت میکنی ، همون طور که به کلیه هات عادت داری . ازون جا به بعده که میگی خوبم ... اما خب ، خودت که میدونی نیستی ...

دقیقا همینه کیمیا.حس حقیقی که از خودت میگیری اینه که غم خود واقعیته.اصلا انگار با این
غمگین بودن زنده ای

جمله ی اولت ! وای از جمله ی اولت ! درد از جایی شروع میشه که آدم میخواد تسلیم نشه.... واااااای ! :-نظر دهنده جامه درید و سر به بیابان گذاشت

غمگین نباش دختر قشنگ :) غمگین نباش مهربون :) کاش بتونم حالتو خوب کنم :)

پیشگوجانم خیلی لطف داری عزیزم.من خوبم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد