سیانور
سیانور

سیانور

به شکوفه ها/به باران/برسان سلام ما را (شفیعی کدکنی)


خیلی طولانی به مناسبت نود و چهار.ممنون نگاهتان اگر حوصله دارید و میخوانید

همیشه وقتی شلوغی آخر سال را میبینم، ازدحام مردم را ، شور وشوقشان را از خودم میپرسم چه چیزی باعث میشود که همچنان با تمام مشکلات و با وجود اینکه دنیا روز به روز خرابتر میشود باز از اینکه سال جدید شروع میشود خوشحال باشند؟.یک جمله ای را یکبار جایی خواندم که نوشته بود:امید آخرین چیزیست که میمیرد.برای من اینطور نبود.امید برای من همیشه زودتر از هرچیزی میمرد.هربار امید خاک شد و من هربار امید را زنده اش کردم.به امیدم یک زندگی بعد از مرگ دادم.به خودم یک زندگی دیگر دادم.حالا چه امیدوار چه ناامید، چه باشم و یا نباشم , چه خب و چه بد روزها از پی هم میگذرند.چراغ ها سبز میشوند ..قرمز میشوند..من دیر میرسم.زمستان میرود .بهار می آید .من سرپا هستم.سرم را بالا میگیرم و راه میروم.صبحها دردی در قفسه سینه ام زجرم میدهد.اما زندگی همچنان ادامه دارد.من خرابتر از دیروزمیشوم.داغون تر از گذشته اما شکوفه روی شاخه پر از خواب سیب است.پراز خواب آلبالو و گیلاس.موهایم بلند میشوند.موهایم کوتاه میشود.من موهایم را فر می کنم اما موها رشد می کنند.هم چنان رشد میکنم.میبینی؟؟؟امیدم را زنده کرده ام.اما دلخوش نیستم.میدانم شاید بهتر نشوم اما مجبورم ادامه دهم.همه مجبورند.تا وقتی که این خورشید صبح ها طلوع می کند و شب ها شیفت کاری اش را با ماه عوض می کند  همه مجبوریم به زندگی کردن.

دلم میخواست  چند روز مانده به عید را بروم گلفروشی کاکتوس و گل  بخرم و کل راه را لبخند بزنم و فکر کنم .دلم میخواست کتابخانه و لباس ها را تمیز کنم و دلخوش باشم و امیدوار.نشد .زندگی من حتی برای برنامه های کوچک شادکننده هم ضربه فنی میشود.حالا سه هفته است که از خواب بیدار میشوم قلبم درد می کند.انگار که یک بار اضافی را دارم حمل میکنم.درد ماجراهای زندگی؛ دارد از قلبم بزرگتر میشود.

سه شنبه بیست و پنج اسفند برای کاری مدرسه رفتم.در خیابان حس کردم که قطره آّبی روی موهایم افتاد.به موهایم دست زدم و آسمان را نگاه کردم.سرم را پایین آورم دیدم مرد کچلی چند قدم آن ور تر دارد مثل من یک دستش روی سرش است و چشمانش رو به آسمان.لبخند زدم.باران با لطف بی دریغش همیشه شادی آفرین بوده و هست.در مدرسه همهمه بود.همه شاد بودند.همه سال جدید را پیشاپیش تبریک میگفتند.فکر می کردم به اینکه جقدر بزرگ تر شده ایم.خوب یا بد دلم نمیخواهد از پشت نیمکت های مدرسه به عنوان "بچه دبیرستانی " پایم به دانشگاه باز شود.اما همچنان که همه چیز جلو میرود من هم باید بروم.بدون هیچ حال خوبی کتاب هایم را چیدم؛ با همان ترتیب همیشگی تا سال بعد که به نظرم ردیف اول از بالا باید جایش را بدهد به کتاب های تست و برای یک سال برود انباری.فقط نمیدانم چه شد که عکس جیم را آن وسط ها پیدا کردم.از عکس پرسیدم:آیا من سابقا شما رادوست نداشتم؟؟همه عکس هایش هنوز هم هست.همه در یک کمد با تمام نامه ها و کادوی تولد هایی که دیگران دادند منتظر روزی هستند که تا به من یادآوری کنند خیلی چیزها را.نود و چهار دارد به پایان میرسد و نفس نفس میزند اما زندگی هنوز مرا به نفس نفس زدن نینداخته.فروریختم.روزی هزار بار فروریختم اما هربار ایستادم و تکه هایم را چسب زدم و راه افتادم.نگران بودمو هر روز نگرانی ام بیشتر میشد و حتی همین لحطه هم نگرانم.همین لحظه هم غمگینم..نود و چهار جوری بود که میتوانم لحظه تحویل سال بگویم:هی زندگی من هنوز زنده ام.من هنوز نفس میکشم.و بله زندگی من هنوز زنده ام.

هروقت حرف از آرزو می شود نمی دانم چه بگویم.نمیدانم این چیزهایی که می خواهم  آرزوست یا چیزی دیگر.پارسال نشستم یک لیست صدتایی نوشتم تا آنها را به خدا بگویم.برای بچه های محک نوشتم.از خدا خواستم ابی را تا روزی که بتوانم بروم کنسرتش و نوازش را اجرا کند زنده نگه دارد که آرزو به دل در این مورد نمرده باشم.با گذشت یک سال هنوز به نظرم آرزوی مسخره ای نیست.آرزو های این چنینی هم داشتم که خب بماند.اول کتاب کنسرو غول مهدی رجبی یک جمله است از چارلی چاپلین که می گوید:آخر همه چیز خوب میشه؛اگه نشد هنوز اخرش نرسیده.یکبار هم وقتی برای امضای کتابش رفتیم خودش این حرف را به من  زد.دلم میخواهد این حرف را باور کنم.پس آرزو می کنم اخر همه چیز خوب تمام شود.آخر همه آدم ها، رابطه ها، کتابها.آخر کودکان کار و سرطانی.اخر همه گرفتاری خوب تمام شود.آخر همه گره های کور باز شوند.آرزو میکنم صلح باشد .دوستی باشد.آزادی باشد و همیشه صدایی برای به گوش رساندن حرف ها.آرزو میکنم تن تان بخارد برای زندگی کردن.تن تان بخارد برای چیزهای خوب.

دلم میخواهد اگر لطف کردید  و این نوشته را خواندید برایم بنویسید .حتی دوست هایم که بعضی موقع ها اینجا را میخوانند ساکت رد نشوند.من را در دعاهایتان یادتان نرود.

نظرات 6 + ارسال نظر

تنهایی و تاریکی و تنهایی و چای...چقد دوست دارم اینارو! + یک شب بلند البته

-یادت باشه رد امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزهاست و چیز های خوب هیچ وقت نمی میرند.
"رستگاری در شائوشنگ"

بله تنهایی و چای و تاریکی خیلی خوبن و شب هم عالیه.
امید بهترین چیز نیست گاهی.بعضی وقت ها به خاطز امیده الکی میدوییم.

حامد 1395/01/15 ساعت 10:19 http://hamed-92.mihanblog.com

امید آخرین چیزیه که میمیره

ایشالا که آخر هر چیزی خوب بشه براتون در سال جدید

قلمتون زیباست

مرسی از توجهتون
همچنین سال خوبی باشه برای شما

رضوان 1395/01/02 ساعت 16:50

رد میشدم و گفتم کامنت بذارم بنا به درخواستتون :)
فقط یه چیزی یادم افتاد , یه دوره ای از زندگیم تصور کردن روزهای خوبتر و نه خوب هم برام مشکل بود, اینکه آدم با این تخیل نتونه روزای کمی بهتری رو در ذهنش تجسم کنه رو خودتون میدونید ینی چی ... الان زندگی هنوزم خیلی مزخرفه , ولی یه کم بهتره , این یه کم بهتر شدنه باعث شده از این به بعد امید منم خیلی سخت بمیره ... واسه اینکه دیگه فک میکنم چیزایی که فرای تصور منن میتونن اتفاق بیفتن...

خیلی ممنون برای این کامنت خوبتون.
برای منم اینطوره.منم آینده رو خیلی خوب تصور نمی کنم.دلم میخواد یه اتفاقی تو زندگیم بیفته و همه چیز زیر و رو بشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواد اون اتفاق بد باشه.امید من سخت تر از این حرف ها داره میشه اما بعضی موقع ها فقط و فقط یک چیز سیاهه دور و برم.
مچکرم ازتون.امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید

عزیزک خوش قلم سالت پر از عید

همچنین شما هم اسم جان:)

ماجان 1394/12/29 ساعت 14:34 http://www.maajan.blog.ir

برام ناامیدی ترسناکه عطیه بعدش فروریختن داره ..
کاش هیچوقت هیچکدوممون امید رو از دست ندیم .
هربار میام اینجا زمزمه میکنم با خودم قلب های فروریخته را امیدی هست .. هست عطیه ..
ندیده برام عزیزی دخترجان .. خیلی عزیز
حتما به یادت هستم و حتما برات دعا میکنم .
توی این دم دم ـآی دلگیر اسفند که رمق هیچ کاری ندارم، حس میکنم خدا میخواد صدامونو بشنوه . صداش کنیم .
شاید بهار عیدی آورد برامون
شاید بذر خوشی تو دلمون جوونه زد
شاید خنده بشیم ..

آره مهسا.قلب های فروریخته رو امیدی هست.خدایی هست.برای قلب هایی که روزی هزار فرو می ریزن و بازم ادامه میدن خدایی هست.خدایی که بغلش کنه و تکه تکه های آدم رو بهم وصل کنه.
منم دم دمای اسفند اصلا حالم خوب نیست.خاطرات بد برام زنده میشن.تصادف و .. همه برام زنده میشن.اصلا انگار تو یه خلا دردناک زندگی میکنم.
انشالله که بهار برامون خنده و شادی و کار و تلاش باشه.انشالله همیشه بخندی تا چال لپت دلبری کنه.

آسمان 1394/12/29 ساعت 01:47 http://aseman9.blogsky.com

دارم یاد مى گیرم و همچنین تمرین میکنم، که یه وقتایى، باید زندگى رو رها کرد به حال خودش.اگه سفت بچسبیمش، اگه نگران تک تک لحظه هاى دلگیرش باشیم، باهامون خوب تا نمیکنه...پس حتى اگه اینجورى به نظر برسه که لحظه هاى قشنگش دارن ارزششون رو از دست میدن؛ ولى ما جرأتشو داشته باشیم که تو یه لحظه بگیم کات!اجازه بدیم جریان زندگى همونجورى که باید باشه پیش بره.اجازه بدیم مریض بشیم، درد بکشیم، سختى ببینیم، حرف درشت بشنویم، دم برنیاریم، اجازه بدیم به غرق شدن تو زندگى، هرچند دلخواه ما نباشه.بعدش شاید درک کنیم چرا این پدیده اى که انقدر میتونه دردآور باشه، این پدیده اى که شاید اسمش باشه "دلِ خوش" ، درک کنیم که چرا انقدر طرفدار داره.چرا انقدر توصیه شده، و چقدر بهش نیاز داریم...اون وقته که یه لحظه رو هم تلف نمى کنیم واسه داشتنش.که حالا دنیا هرچقدرم که بلده بتازونه.ما هم بلدیم بلندبلند بهش بخندیم.خیلى وقت نیست که یاد گرفتم.خیلى وقت نیست که تمرین میکنم.اما پرکاربردترین ترفند تو تاریخ بشر،اگه بشه اسمش رو گذاشت، حتما باید جواب بده.اصلا ردخور نداره...
من دارم تلاشمو میکنم...

من نمیتونم زندگی رو بزارم همینجوری بگذره.نمی تونم.جایی که هستم رو دوست ندارم.نمی تونم بذارم همینجوری بگذره چون اصلا دلم نمیخاد در مسیر باد برم.بعضی موقع ها اینجوری خیلی بهتره.قبول دارم.اما برای من خیلی سخته.چیزهایی تو زندگیم هست که نمی تونم به حال خودشون رهاشون کنم.میترسم.از این می ترسم ده سال دیگه بگم من این زندگی رو نمیخام.لیاقت من این زندگی نیست.اینا برام سخته.نمی تونم به زندگی بخندم.چون هی وقت اونو در کنار خودم حس نکردم.بلکه همیشه رو به روم بوده.
مرسی از صحبتتات.به تلاشت ادامه بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد