سیانور
سیانور

سیانور

نامه ای برای روز آخر

بگذار حالا که روز آخر است برایت بگویم.حالا که شکوفه ها از پشت پنجره اتاقی که شش ماه است  آنجا زندگی میکنم پیداست ، حالا که سرماخورده ام . تنها و مرضیم بگویم که منتظرت میمانم.منتظرت میمانم تا بیایی.وقت هایی راکه با زانوی علیلم در خیابان راه میروم و در چشم آدم ها خیره میشم و یا وقت هایی که  خیس بارانم و به بوق ماشین سوزوکی اهمیت نمیدهم منتظرت میمانم.منتظرت میمانم تا بیایی.شکست میخورم.پیروز میشوم.چیزی را میخواهم به دست می آورم منتظرت اما میمانم.تو می آیی.شاید دیر اما حتما.ایمان دارم.زیر باران زمستانی  سلطان قلب های عارف خوانده میشود و من زیر لب زمزمه میکنم :عشق تو هرگز نمیمیرد.و عشق تو هرگز نمیمیرد.تو میایی .زندگی در دستانت داری و آنرا به من می بخشی.بوی خوش گل ها را ، جنونی که فراموشش کردم، لذتی که از دست داده ام را به من میبخشی.تو میایی و من به تو نشان میدهم لذت راه رفتن لب شط در خرمشهر را.چه کسی گفته پاریس شهر عاشقانه هاست؟؟حتما خرمشهر نرفته.لب شط فلافل نخورده.باید یک شب با هم سوار قطاری شویم که ما را به جنوب میبرد.تو پاییز را دوست داری؟؟مهر را؟؟آبان را؟ آذر را دوست داری؟؟؟من منتظرت میمانم.روزها،شب ها به انتظار تو زندگی میکنم.وقت هایی که لبه پرتگاهم امید به تو مثل دستی سفت دستانم را میگیرد.وقت هایی که از همه دنیا بریده ام تو مرا به زندگی وصل میکنی.منتظرت میمانم .

برای"  ر"  .

حتی اگر نیایی من با تو زندگی میکنم.