سیانور
سیانور

سیانور

کابوس


خواب دیدم حمید مرده.

مقابل پنجره های خونه وایسادم و مانتوی مشکی تنمه و دارم گریه  می کنم.

خواب دیدم حمید مرده.

از خواب می پرم .

حمید زنده است.

حمید ! زنده بمون!!

صدامو میشنوی؟؟

زنده بمون!

خانوم

با بی حوصلگی تلفن را برمیدارم.شهناز است.صدایش درد دارد.می پرسم: چیزی شده؟ .جواب می دهد حالم خوب نیست.به مامانت بگو بیاد اینجا.

به مامان می گویم.نمی تواند.خودم می روم.کتاب" دوست داشتم کسی منتظرم باشد "را که این روز ها در دست دارم را بر میدارم و می روم.می دانستم آبله مرغون گرفته است.زنگ در را میزنم.وارد آسانسور می شوم.طبقه سه.در خانه باز است.بی حال افتاده است.اوضاع بدتر ازآن  است که تصورمیکنم.نگران میشوم.هشدار می دهد که نزدیک من نیا.می گویم که قبلا آبله مرغون گرفته ام.حال و احوالش را می پرسم.می پرسم دکتر چه گفته.جوابی می دهد که اکنون به یاد ندارمش.ساعت حدودا یازده است.نان سنگک روی اپن را با قیچی می برم.شیر را روی لیوان  می ریزم و با پنیر برایش می برم.تشکر میکند.باقی نان را جمع میکنم.میگذارم فریزر.با خود فکر میکنم که ما در خانه فقط نان لواش را فریزر میگذاریم و نان سنگک را هر وقت خواستیم بخوریم میخریم.شهناز این لابه لا حرف میزند.آنقدر درد می کشد که نمی تواند دست هایش را حرکت دهد.بهش می گویم :

-خوب شد آبله مرغون گرفتی.وگرنه سر پیری میخواستی چیکار کنی؟

جواب می دهد:

- سر پیری؟(میخندد)مگه پیر نیستم؟؟؟

جواب نمی دهم .پنجاه سالش هست.جوان نیست.پیر هم نیست.

می گویم:

-خوب شد که باز آبله مرغون گرفتی. مگه عمه ی بابام نبود زونا گرفت و مرد؟؟؟؟

قرص ها را همراه یک لیوان آب می برم.از دارو بدش می آید .تعریف می کند که از بچگی از دارو بدش می آمده.پدرش وقتی مریض بوده مجبورش میکرده که داروهایش را بخورد اما او میگفت که ازگلویش پایین نمی رود.و پدرش هم در جوابش می گفته که چطور یک لقمه بزرگ از گلویت پایی می رود اما قرص پایین نمی رود؟

شهناز ادامه می دهد :الان که این ها را براش(پدرش)تعریف میکنم ؛ می خنده.برای همین من هم خیلی به شکوفه زورنمی کنم که حتما قرص هاش رو بخوره.

دراز می کشد که استراحت کند.ظرف ها را می شویم.روی مبل کنار کتابخانه می نشینم و کتابم را می خوانم.بعد از آن به کتابخانه پسرش نگاه میکنم.کتابخانه ای که بعد از ازدواجش بیشتر از نیمی از آن را با خود برد و بقیه را گذاشت خانه پدری اش.به کتاب ها نگاه میکنم:شوهر آهو خانم.مجموعه اشعار سیمین بهبهانی.انگیزهای روانی ژان پل سارتر.جنس دوم سیمون دوبووار.خاطرات اعتماد السلطنه.تهران مصور.حقوق مطبوعات.جلد های امثال و حکم دهخدا و...........و یک کتاب از مسعور بهنود.یادم افتاد پند روز پیش بین کتاب های دست فروش های انقلاب کتاب" خانوم "مسعود بهنود را دیدم و به نظرم جالب آمد.اما نخریدم.

یادم می افتد هنگامی را که خانه شان درست بغل خانه ما بود.خانه سه طبقه که پسرش طبقه سوم بود.اتاق او با حجم انبوهی از کاغذ , کامپیوتر؛ دستگاه چاپ  , کتاب خانه خیلی خیلی بزرگش و کاکتوس هایی که روی لبه پنجره گذاشته بود.فضای اتاقش و طرز زندگی کردن او بود که مرا با دنیای عجیب خواندن و کتاب و روزنامه آشنا کرد.

اتاقش دو پنجره  داشت .همیشه روشن بود و شلوغ.هر ورقی که در نظر بقیه شاید آشغال باشد برای او مهم بود به همین دلیل کسی اتاقش را تمیز نمی کرد.حتی ورقه را بلند نمی کردندتا سرجایش بگذارند حداقل.او همیشه میگفت که در بی نظمی اش نوعی نظم وجود دارد.دوران بیست و خورده ای سالگی هایش موهایش فر بود.شکم داشت.و در بعد ها موهایش را کوتاه کرد.و در عروسی اش مانندهمه  پسرهای دیگر که در روز عروسی شان کروات میزنند و کت وشلوار می پوشند, شد.

باز به کتاب خواندن مشغول میشوم.کتاب دوست داشتم کسی منتظرم باشد اولین کتابی است که از آنا گاوالدا می خوانم.مجموعه داستان است.این داستان در مورد روز مرخصی یک سرباز است.همینطور میخوانم.از این داستان به آن داستان.تا داستان نخ بخیه.دیگر ادامه نمی دهم.شهنازبه خواب عمیقی رفته است. حالا ساعت دوازده و نیم است.اولین روز تعطیلی ام بعد مدرسه.میخواستم درس بخوانم و به کارهایم برسم حالا از همه شان عقبم.کمی در خانه می چرخم.در نهایت لباس هایم را می پوشم.شالم را می اندازم.شهناز که خواب است هنوز.در راهرو ایستاده ام.در را باز میگذارم.دکمه اسانسور را میزنم.کفش هایم را میپوشم.وقتی آسانسور رسید به او که خوابیده نگاه می کنم.در را می بندم و برمی گردم خانه.

با خودم تکرار میکنم:آبله مرغون.آبله مرغون..چه کلمه ی عجیبی است.انگار اصلا همچنین کلمه ای وجود ندارد.بعضی موقع ها در مورد کلمات برایم این موضع پیش می آید.کلمه انگار رنگ می بازد.انگاز اصلا وجود نداشته  و من از خودم ساختمش.هرچقدر تکرار میکنم به جای اینکه آشناتر باشد؛ غریب تر می نماید.مثلا همین چند وقت پیش گفتم:عطیه...عطیه...عطیه...واقعا اسم من عطیه است؟چرا آشنا نیست؟؟؟چرا غریبه است؟؟

و "عطیه" رنگ باخت.

من یه الف بچه ام در نظر تو/میخوای که یاد بده بهم خیلی چیزا رو تقدیر

جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر

در خاطره‌هایی دور، زنجیر شدم دختر

 

نه دلخوش ِ رویام و نه ملعبه‌ی امید

کابوس، فقط کابوس، تعبیر شدم دختر

 

من وعده‌ی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم

هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر

 

یک دشت پر از صبح و خورشید و غزل بودم

در شهرِ شب‌آمیزان، تکفیر شدم دختر

 

این دشت که می‌بینی، انبوه ِ فراموشی‌ست

دریای جنون بودم، تبخیر شدم دختر

 

من آینه‌ی بغضم، صد بار تَرَک خورده

در حسرت و دلتنگی، تکثیر شدم دختر

 

جو گندمیه موهام، جو گندمیه دنیام

تبعید شدم از رنگ، من پیر شدم دختر

 سعید کریمی


یک وبلاگ خیلی خوب که مثل یه دفتر شعره و این شعر هم از اون جاست:بهترین شعرهایی که خوندم.

یک یادداشت خیلی خوب :جادوگر هستم



مدینه فاضله ای که کایلی جنر می ساخت...

از زبان یک دختر که در آفتاب سوزان خیابان آرزو کرد کایلی جنر باشد


اگر من کایلی جنر بودم در یک روز گرم آفتابی شلوغ موبایلم از دستم در جوی آب نمی افتاد یا اگر هم یک در میلیون همچین چیزی اتفاق می افتاد یک "فدای سرم "می گفتم و به مسیرم ادامه می دادم.اگر من کایلی جنر بودم عکسم  فقط روی پروفایل تلگرامم نبود با عکاس خبره و چیره دست برای مجله ها و ژورنال ها عکس می گرفتیم و من آن موقع بلد بودم ژست بگیرم.در دنیایی که در ان من کایلی جنر بودم از هیچ پسر دبیرستانی تیکه نمی شنیدم.از صدای موتور، اسید پاشی نمی ترسید.

در جهانی که صد و هشتاد درجه با جهان الان فرق می کرد و من در آن کایلی جنر بودم جشن  تولد هجده سالگی ام را به باشکوه ترین حالت ممکن در  عمارت مجللم در کالیفرنیا برگزار می کردم .روز بعد از تولدم از خواب بیدار میشدم و درآینه به خودم می گفتم که عصر جدیدی در زندگی با اتفاقات هیجان انگیر روبه رویم هست.و هیچ وقت نگران کنکور، دانشگاه، شغل و..نبودم.اگر کایلی جنر بودم در راه و نیم راه  شهری که در آن زندگی میکنم و شهری که درآن درس میخوانم نبودم.نگران رتبه و تراز و نمره هایم نبودم.اگر کایلی جنر بودم  برند لاک خودم را داشتم.آن وقت هیچ دختری سر اینکه اصلا  لاک نمیزنم به من نمی خندید.به دست هایم نگاه نمی کردم و نمی گفتم تو برای لاک زدن زشتی.ناخن های باریکی نداری.برعکس به همان دختر و تمام دوست هایم لاک برند مخصوص خودم را هدیه می دادم.اگر کایلی جنر بودم برای مراسم ها و فرش قرمزها لباس هایی می پوشیدم که برای یک دختر هجده ساله نبود.لباسی می پوشیدم که اندامم را نشان دهد.من کایلی جنر بودم و سینه و باسن بزرگتری داشتم.لب های تو پری که با لب های قیطونی الانم خیلی فرق می کرد.اگر من کایلی جنر بودم پنیر تبریزی نمی خوردم و کل امیر آباد شمالی را پیاده بالا نمیرفتم.در جهانی که من این نبودم و کایلی جنر بودم شصت میلیون انسان در اینستاگرام مرا دنبال می کردند .عده ای برام فحش کامنت می گذاشتند و عده ای دوستم داشتند.اگر من کایلی  جنر بودم با خواهرهای سلبریتی و مادرم در گرانترین خانه ویلایی آخر هفته مان را می گذراندیم.اگر من کایلی جنر بودم شب ها کابوس نمی دیدم .از خواب نمی پریدم و تب خال نمی زدم.به مادرم نمی گفتم که خواب بد دیدم و او هم نمی گفت که من هم خواب بد دیدم.هیچ وقت فکر نمی کردم این هیولا کی قرار است دست از خواب من و مادرم بردارد.مادرم  هم مریض نبود، از درد نمی نالید و در میان سالی موهای سفیدش ریشه نمی زد.فقط و فقط اگر من کایلی جنر بودم.اگر من کایلی جنر بودم در شلوغی دروازه دولت احساس حالت تهوع نمی کردم  و برای اینکه از مترو جا  نمانم بین دو درنمی ایستادم.حساب نمی کردم اگر این قطار را از دست بدهم یک ساعت دیرتر میرسم.در دنیایی که درآن کایلی جنر باشم هیچ تجریشی وجود نداشت.هیچ امام زاده صالحی وجود نداشت و مهم تر هیچ گدایی در هیج امام زاده ای نبود.کایلی جنر اگر بودم مدام با خودم تکرار نمی کردم "یا عماد من لا عماد له".به خدا، پیدایش هستی و فیزیک و شیمی فکر نمی کردم.همه چیز می توانست متفاوت باشد و من کایلی جنر باشم .می شد که من دختر غمگینی نباشم و به این فکر نکنم که زندگی بیهوده  مزخرف است.اصلا وقتی برای فکر کردن پیدا نمی کردم .در دنیایی که میشد خیلی بهتر باشد و من کایلی جنر باشم تا صبح با دوست هایم مست می کردم , می رقصیدم و برایم مهم نبود هنوز به سن قانونی نرسیدم.اگر کایلی جنر بودم اخبار تلویزیون را نمی دیدم.قسمت حوادث روزنامه را نمی خواندم و با این خبرها اوقاتم را تلخ نمی کردم.برایم داعش ، ترور و قحطی مهم نبود.اگر کایلی جنر بودم کمد لباسم بزرگترین کمد لباس دنیا بود با رنگ ها و برند های مختلف.به همه کسانی که دوستشان داشتم می گفتم که کار نکنند پول های من به زندگی همه مان می رسد.اگر کایلی جنر بودم ساعت های زیادی از روزم را در شهر کتاب و انقلاب نمی گذراندم.از طعنه های اطرافیانم ناراحت نمیشدم و تاریخ تولد همه را فراموش می کردم.در حالیکه همه تاریخ تولد من را یادشان هست.درست برعکس الان که کایلی جنر نیستم.تغییر جنسیت پدرم برایم مهم نبود.

دنیا جای بهتری میشد اگر و اگر در یک عرض و طول جغرافیایی دیگر در خانواده ای دیگر با نام کایلی به دنیا می آمدم.کابوس ها دست از سرم بر می داشتند و در هیچ غروبی از زندگی دلم نمی گرفت.فقط و فقط اگر کایلی جنر بودم.من اما کایلی جنر نیست.من کایلی جنر را میشناسم و او من را نمی شناسد.من هر بار برمیگردم به خانه ای که مجلل نیست،به تاریخ تولدی که در ان گریه می کنم، به رفاقت هایی که از ان نارو می خورم،بر می گردم به سرزمین پراید و دویست شش ایران،برمیگردم به سرزمین تجاوز به دختر نه ساله،به تیکه انداختن پسرهای دبیرستانی،به کابوس هایم به تخت یک نفره ام ، به نگرانی هایم و به دغدغه هایم .

پ.ن:امیدوارم بدونید فقط یک نوشته است و لزوما زندگی واقعیم نیست.

 

نامه شماره چهار


Tom odellیک اهنگی دارد به اسم heal.به معنی درمان یا التیام دهنده.در شروع آهنگ خواننده می گوید:take my mind...take my pain و بعد در جایی از اهنگ خواننده می خواند:گذشته ام را بگیر.گناهانم را بگیر.تو هم همین کار را بکن.دردهایم را بگیر.آن ها را بسوزان و خاکسترشان را روانه اقیانوس ها کن.التیام دهنده باش.درمانم باش.نور باش برایم میان تاریکی های انبوه.سردردهایم را بگیر.بغض و گریه را بگیر.سه روز پشت سر هم گریه کردن را از من بگیر.التیام دهنده باش.درد را از من بگیر.درد را از مغزم , پاهایم , قلبم بگیر.دست هایم را بگیر در کوره راه زندگی.گذشته ام را از من بگیر.حسرت ها و پشیمانی ها را .به کبوتر غم که روی شانه هایم لانه کرده پرواز را یاد بده.به من پرواز را یاد بده.راه رفتن را یاد بده همانند کودکی که تازه می خواهد راه برود با من راه بیا.کابوس هایم را بگیر.بفرستشان به سرزمین نفرین شده داستان ها.از خواب پریدن را از من بگیر.برایم آرامش بیار.آرامشی در خواب.آرامشی در زندگی.آرامشی در مرگ.گذشته ام را ؛آینده ام را بگیر.تن من را به طوفان نسپار.مرهمی باش برای زخم هایم.دارویی باش برای زخم هایم.و مثل خون در رگ هایم ؛ در من جاری شو.در زندگی ام جاری شو.خانه ام باش.پناه اول و آخرم باش.ترس را از من بگیر.فشار و استرس را از من بگیر.نگرانی هایم را بگیر.همانند دریا که شن های روی ساحل را ممی برد.قلبم را بگیر.به من شور و شوق و عشق را برگردان.خنده های واقعی را روی لب هایم بیاور .مثل بهار که شکوفه می آ ورد روی شاخه درخت ها.غروب جمعه هایم را بگیر.روزهای غمگین را از صحنه محو کن.التیام دهنده باش.دارویم باش.نوشدارویم باش قبل از اینکه به مرگ برسم..من را ببر به لحظه ای که در آن به هیچ چیز دیگری فکر نکنم.التیام دهنده باش.چشم های بسته و کورم را بگیر .آنها را رو به منظره گل های نرگس بگشا.چشم هایم را رو به دریا باز کن.برایم آغوش مهیا شو.یاس را از من بگیر.ناامیدی را در حیاط پشتی دفن کن.التیام دهنده باش.دست هایم را بگیر.قلبم را بگیر.ذهنم را بگیر.دردم را...دردهایم را...بگیر....