سیانور
سیانور

سیانور

تقدیم به دختر موبلوندی که تخم سگ خطابش کردی و دوستش داری

دختر مو بلوند
تو خدا را دزدیده ای
او را بردی به خرابه ای
و مالکش شدی
دختر مو بلوند
تو خدا را دزدیده ای
و فرشتگان را تصاحب کرده ای
نیستی...
تو مثل من نیستی
از دل درد به خودت نمی پیچی
پله ها را دو تا،یکی نمی دوی
و از بوق ماشین ها نمی ترسی
از تاریکی هشت شب نمی ترسی
دختر مو بلوند
تو خوشبختی!
خدا را داری
خدایی که بلد است دوستت بدارد
خدایی که بلد است بدخلقی های هفت روزه ات را تحمل کند
مشت هایت را بر سینه اش تحمل کند
دختر مو بلوند!
ما مثل هم نیستیم
من موهای قهوه ای دارم
چشمانم از تمام زیبایی ها فقط غم دارد
و هیچ مردی دوستش نخواهد داشت
اما تو خدا را داری
خدایی که برایت مردی را می فرستد
که تنها،شغلش دوست داشتن تو باشد
دختر مو بلوند
ما مثل هم نیستیم
من با کفش های سفید عروسی مادرم
ترق تروق راه نینداخته ام
ماتیک قرمز مادرم را خراب نکرده ام
ما مثل هم نیستیم
من گوش های خواهرم را می گرفتم
تا فحش های پدرم را نشنود
و در کاسه ای که تنها بازمانده جنگ پدر و مادرم بود
آب پشت سر برادری ریختم که از پای دار برنگشت
دختر مو بلوند
تو خدا را دزدیده ای
زنجیر زده ای به پاهایش
و تنها آرزو های تو را بر آورده میکند
تو خدایی را دزدیده ای
که من را،زندگی ام را فراموش کرد
تو خدا را دزدیده ای که لای موهایت بهار می کرد
و پاییز از قلب من است که شروع می شود
دختر مو بلوند
تو روزی زنی می شوی که بلد است روسری اش را گره بزند
و با کفش ده سانتی از پله ها نمی افتد
و من روزی زنی می شوم
که هر قدم بر می دارد
از خودش می پرسد چرا با کتانی هم در این زندگی می افتد؟؟؟؟؟

زندگی نفس کش میخواد

1.به او گفتم که اگر چیزهایی مثل  اهنگ"  اهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد" نبود زندگی مزخرف تر از این ها بود.او حواسش نبود .فکر کنم داشت بلند بلند اهنگ امید را می خواند و می رقصید.من  خنده ام گرفته بود.از بودن همچنین اهنگ درب و داغونی در پلی لیست یک مرد خنده ام گرفته بود.از ان  جمعیت بیست نفره  که داشتند دست میزدند و می خندیدند من بیست و یکمین نفر بودم.بیست و یکمین نفر بودم که دست نمی زدم.نمی خندیدم فقط داشتم فکر می کردم وجود همچنین اهنگی لازم بود تا  بفهمم زندگی مزخرف تر از این حرف هاست.یاد قرارم با خودم افتادم که به زندگی فکر نکنم.زندگی در نهایت هر فکری اندوه بار است.ته ته فکر کردن  به زندگی  نقطه روشنی وجود ندارد.باید من هم به ان بیست نفر خندان ملحق میشدم و می رقصیدم اما نمی شد.هرکاری می کردم نمی شد من جز انها نبودم.حتی ان ها هم جز ادم هایی که  باید شاد می بودند نبودند..

2.به خانه آمدم .تمام طول مسیر دلم می خواست زودتر به خانه و اتاقم برسم.چیزی بود که مدتها میخواستم.از همه جای این دنیا زودتر به خانه برسم.با اعداد و تاریخ رابطه ام خوب است و می دانستم شش ماه است زودتر از ماشین پیاده نشدم  و تا خانه پیاده نیامدم و فکر نکردم.امدم خانه.روی میزم پر از ورقه بود.کتاب ها پایین میزم بود.لباس هایم گوشه ای دیگر افتاده بودند.این نوع از پاشیدگی را دوست داشتم با یک برنامه ریزی میتوانستم  فیلم ببینم و بعد هم به اتاقم برسم.به هیچ کدام از این حرف ها نرسیدم.خوابم برد.روی زمین خوابم برده بود.پتو رویم بود.پاهایم یخ کرده بودند.تهران سرد بود.تهران سرد است.و اسمان زندگی در ماه اذر گیر کرده بود و من میدانستم ادامه دارد. این زندگی خوب و بدش ادامه دارد.برایم اثبات شده بود.کسی نبود که به من بگوید :هی پاشو!زندگی ادامه دار.اخرش نیست.من خودم فهمیده بودم و زمان برایم خیلی چیزها را حل کرده بود.کسی نبود .کسی نیست. این را من میخواستم که کسی نباشد.چند ماه گذشته را اصلا به ماهیت زندگی فکر نکردم و فقط زندگی ام را" کردم".گمشدن را کشف کردم.خودم را کشف کردم که گمشده است بین ورقه ها و کتاب ها و فیلم ها و راه هاا.خودم را دیدم که حالش خوب بود اما خوشحال نبود.حالش از پارسال و پیار سال و همه سال های گذشته بهتر بود.تمام این مدت تلاش و تمرکز و برنامه هایم برای اینده بود و دیگر از کسی که متنفر نبودم و میدانستم که برنامه ام برای اینده چیست!

3.داشتم با آرام ناهار می خوردم.گفت و گو هایم با او همیشه سمت  و سوی زندگی واقعی را دارد.چرت و پرت نمی گوییم و نمی خندیم.بحث های اجتماعی و سیاسی داریم.و حول محور اینده می چرخد.او  یک گوش می خواهد .من هم گوش می دهم.آدم هایی را  که در  نظر او  کوچکند و بزرگ فکر نمی کنند" پلشت" خطاب می کند.چند بار این حرف را زدبه او گفتم حال جهان خوب نیست.انسان هرچیزی را بخواهد درست کند در قبالش چهار تا چیز دیگر را خراب می کند.جهان رو به نابودی است.اوکمی خوش بین است و فکر می کنم برای درمان بدبینی مفرطم در این مورد با او خوب باشد.اخر سر که داشتیم از سر میز بلند میشدیم گفتم که جهان رو به نابودیست.با خودم فکر کردم که چطور می شود خوب بود وقتی تمام جهان رو به نابودی است.جز چیزهایی بود که نباید فکر می کردم بهش.

4. سارا می گفت که همش از خودم می پرسم خب که چی؟؟درس بخوانی و کنکور بدهی خب که چی؟؟جوابی برای خوب که چی وجود ندارد.بهش گفتم دیگر نباید به ان مرحله برسی که بپرسی خب که چی؟؟خب که چی استفهام انکاریی است که وقتی به زندگی فکر می کنی در ذهنت روشن می شود

5.زمستان دارد می اید.اولین سالیست که منتظرش هستم .باید بیاید و من باز انقدر سرم شلوغ باشد که زمستان 94 هم مانند پاییزش خوب باشد.

کار اطرافیانمان فاکیدن و نگریستن است...




+عکس و عنوان از ایسنتاگرام عادل .

I am about to lose my mind

فکر می کردم که دیگه حواسم هر جای این دنیا که باشه برگشته سرجاش.نمی دونم دقیقا جای حواس کجاست.اما حواس پرتی معلقه.یک  جور پرت در هوا که نتونی بگیریش.فکر میکردم که دیگه قرار نیست یادم بره به مامان بگم فلانی زنگ زد و کارت داشت و یا دیگه قرار نیست پول گم کنم و هر جا رو بگردم تا مانتوی گم شده ام رو پیدا کنم, و هیچ تصویر ذهنی از اخرین مکانی که مانتوم بود نداشته باشم.بله مانتو هم  گم کردم.دیگه قرار نیست کلید رو؛ روی در ورودی خونه جا بذارم و همسایه امون زنگ بزنه و بگه که بیا کلید رو بردار.کم کم حواسم  سر موقعش سر کاری بود که داشتم میکردم.به خودم میومدم و میدیدم که دارم درس میخونم و وسطش یاد هیچ چیزی نمیفتادم و اگه حواسم پرت یک چیزی شد اون رو رو یه تیکه کاغذ مینوشتم.دیگه لازم نبود به کسی بگم حرفش رو تکرار کنه  چون حواسم نبود.حواسم داشت برمیگشت سر جاش و من کم کم داشتم از بی نظمی هام ؛ یک نوع نظم می آفریدم.کم کم توی دفترچه یادداشتم شروع کردم به نوشتن اینکه فلان کتاب رو بخرم و یا سوال هایی که در مورد تخقیق هام رو بنویسم.چون حواسم انقد پرت بود که شاید یادم نمونه کلمه ای که یک ثانیه پیش گفتم چی بود.اما به طرز فاجعه آوری دچار  ورژن جدیدی از حواس پرتی شدم.من میگم حواس پرتی اما مادرم تموم نمونه های مذکور بالا و این مورد اخیر رو گیجی خطاب میکنه و میگه تو گیجی.یه امتحان هشت ساعته داشتم که توی دو روز برگزار میشد و من دوشنبه , 23 ام با اطمینان  از اینکه این سری کارت ورود به جلسه رو دارم داشتم می رفتم سر جلسه که برای بار دیگه کیفم رو چک کردم تا اطمینان کامل پیدا کنم که  مثل سری قبل کارت رو جا نذاشته باشم.کارت رو پیدا کردم  و دیدم روش نوشته تاریخ برگزاری آزمون یکشنبه یعنی بیست و دوم:/

حواسم نیست.حواسم سر جاش نیست.نمیدونم کجا باید برم دنبالش بگردم.چرا نیست؟؟چرا لابه لای کتابام نیست که برم ورق بزنم و پیداش کنم؟؟چرا تو  کشوی لباسا نیست؟؟؟چرا تو کیفم نیست؟؟تو کوله ام؟؟انگار تمام حواسم تو یه نقطه گیر کرده.پاهای حواسم رو یه نقطه فلج شده و نتونسته تکون بخوره.حواسم نیست و حواس پرتی همه جا معلقه و من نمی تونم دست بندازم و بگیرمش و بکشمش که حداقل اگه حواس نیست ,حواس پرتی نباشه .یا دلخوش بشم که اگه حواس پرتی نیست   حواس هست حتما.حواسم نیست.سرجاش نیست.حواس پرتی معلقه

مهم نوشتنته

میم برگشت.نمیدونم اصن رفته بود که برگرده یا نه.بهتره بگم میم خواست که برگرده.خواست که برگرده  اما من خوب فهمیده بودم رابطه و دوستی که اینجور بشه هیچ وقت هیچ وقت خوب نمیشه.میم رفت و نوشت برام که: رفتن همیشه اختیاری نیست آدم یه جاهایی رو مجبوره.نوشتم:نه من مثل اون روزهای دورم نه تو دیگه برای من همونی.بعد ها برای کاف اس ام اس زدم که دیگه تو زندگیم  نباش.اون هم جواب داد "روی چشم "و آخر اس ام اسش نوشت یا" علی" حتی.نکته مشترک کاف و میم دقیقا اینجا بود که حتی اسمشون هم ناراحتم میکرد.باعث میشد تپش قلب بگیرم و داغ شم.و من اینجوری از میم که خیلی دوستش داشتم به خاطر آرامشی که خراشیده بود گذشتم.کاف اسونتر بود.چون هم اینکه اصلا دوستش  نداشتم و منظق من توجیه می کرد که ما دوست های خوبی  برای هم نخواهیم شد.کاف ترس بدی رو تو وجود من انداخت:سه باره آسیب دیدن.خودش دومی بود  ,.نکته مهمی که در مورد این , رابطه ها بهش رسیدم وقتی بود که داشتم با سجاد صحبت میکردم و می گفتم من خوب یادگرفتم از آدمایی که اذیتم می کن دل بکنم.و حتی میتونم در رو ببندم رو به بقیه و هیچ آدمی رو راه ندم.البته این خیلی بده.من دارم همه رو با یک عینک مبینم.الان که نگاه می کنم میبینم که بلاگفا هم یک دوست بود .دوستی که خطا کرد و ارشیوم رو به هم زد و من دو ماه ننوشتم.اما باز برگشتم بهش.باز برگشتم و نوشتم میخام یه بار دیگه بهش اطمینان کنم.باید با بلاگفا هم مثل بقیه رفتار میکردم.یعنی اصل" شانس دومی در زندگی من وجود نداره".بلاگفا زخمیم کرد.حد اعتماد و اطمینانم رو به جایی رسوند که قبل از زدن آیکون نشر مطلب یه کپی تو صفحه word بگیرم.اعتراف میکنم بلاگفا رو دوست داشتم.قالبش رو ، دسترسی اسون و سریعش رو.اما باید دل می کندم تا بیشتر از این زخمی نشم.چون مهم نوشتنه.بلاگفا بهونه است.الان هم یک گور بابای بلاگفا توام با کمی حس لعنتی وصف نشدنی در باب علاقه ام بهش میگم و انگشت وسطیم رو به اقای علیرضا شیرازی نشون میدم..و حیف اون اسم علیرضایی که داره.چون من عموما اسم هایی که با عین شروع میشه رو دوست دارم.

پس  گور بابات بلاگفا و فاک علیرضا شیرازی.با نام و یاد خدا شروع میکنیم:)

پی نوشت:لینک ها فعلا برای دیگر سرویس دهنده هاست به غیر از بلاگفا تا ببینم انها چه تصمیمی می گیرند.